شب یلدا، بلندترین شب سال، فرا رسیده است، در محوطه کارخانه سکوتی سنگین و سرمایی استخوانسوز حکمفرماست، گویی طبیعت نیز در این شب طولانی، به خوابی عمیق فرو رفته. اما در قلب کارخانه، جایی که کورههای بلند همچون نگهبانانی غولپیکر، زبانه میکشیدند، داستانی از جنس آتش و فولاد، از جنس اراده و امید، در حال رقم خوردن است.
شعلههای نارنجی و سرخ، آسمان شب را به تابلویی بینظیر از نور و حرارت تبدیل کرده اند. انعکاس نور آنها بر چهرههای مصمم کارگران، هالهای مقدس بخشیده و صدای غرش ماشینآلات، نشانه آهنگی حماسی و سرودی برای تلاش بیوقفه، برای ساختن، برای پیشرفت.
دستان قدرتمند کارگران که نشانه سالها کار و زحمت بر آنها نقش بسته، با چنان مهارتی با ابزار و ادوات کار میکنند که گویی جزئی از آنها شده اند. در این میان، پیرمردی با مویی سپید و دلی جوان، چشم به گدازههای سرخ دوخته است؛ عمری را پای این کورهها سپری کرده است. شب یلدا، یاد عزیزانش، همسر و نوههایش، در خاطرش جان گرفت؛ تصویری از گرمای کرسی و خندههای صمیمانه. همچون مهندسان جوان، او نیز باور داشت این فولاد، نماد توان و کیفیتی است که بنیان فردای ایران را خواهد ساخت.
در دلِ کارخانه، روحی یکسان، چون رشتهای ناگسستنی، قلبهای کارکنان را، از کارگرِ سختکوش تا مدیر، به هم پیوند داده است؛ یگانگی و همدلی، چون شعلهای فروزان، در جانشان زبانه میکشد. آنان خانواده ای همدل هستند، که در این شبِ بلندِ زمستانی، گردِ آتشِ گرمِ تلاش، پیمانی از جنسِ امید و ایمان دوباره میبندند؛ عهدی عاشقانه برای کوششی افزونتر، برای ساختن ایرانی آبادتر و سرفرازتر